خورشید دوم: مجید می دونست شهید می شه
مراسم داشتيم كه به ديدنمان آمدند. پذيراييشان كردم. مادر رو به رويشان نشست و پرسيد:« دم دماي آخر سفارشي نكرد؟ ».
+ نوشته شده در جمعه بیست و هفتم دی ۱۳۹۲ ساعت 22:5 توسط افق بسطام
|
گفت:« فردا ميخواي بري گلزار شهدا؟ ».
گفتم:« براي چي سؤال ميكني؟ ».
قيافهاش آشنا نبود. دوباره گفتم:« آره، ميخوام برم سر خاك پسرم. ».
تبسمي كرد و گفت:« برو مجيد اون جاست. ».
از خواب بلند شدم و نماز خواندم. صبر کردم تا هوا روشن شود.


ساکش را آماده کرده است و قصد سفر دارد، اما مادر گریه می کند، می گوید: تو بروی، همسر و فرزندت را چه کنم، نرو.
خورشید دوم :مجید آخوندی