گفت:« فردا مي‌خواي بري گلزار شهدا؟ ».
گفتم:« براي چي سؤال مي‌كني؟ ».
قيافه‌اش آشنا نبود. دوباره گفتم:« آره، مي‌خوام برم سر خاك پسرم. ».
تبسمي كرد و گفت:« برو مجيد اون جاست. ».
از خواب بلند شدم و نماز خواندم. صبر کردم تا هوا روشن شود.

برگرفته از خاطرات پدر شهيد