ایام شعبانیه بود و همه جا چراغان.و امامزاده جای سوزن انداختن نبود.
دلم بسوی مشهد الرضا پرکشید و روز بعد با قطار، مسافر حرم امام رضا شدم.
در قطار کتاب هشتمین خورشید را مطالعه می کردم.
و داستان های آن را یک به یک از دیده می گذراندم.
یکی از داستان های آن کتاب زمانی برای من به یقین تبدیل شد که بغض ها ، اشک ها ، ارادت و علاقه ی مردم شهرم را به خدام و پرچم سبز گنبد امام رضا(ع) دیدم.
حال و هوایی که تا حالا در امامزاده هیچ کس تجربه نکرده بود گوشه گوشه ی آن صفای حرم رضوی را به خود گرفته بود و هرکس خود را در صحن و سرای هشتمین امام می دید . حتی کبوتران امامزاده هم با امام خود نجوا می کردند و
مانند آن کنجشکی که خودش را روی عبا امام انداخت ، خود را در دامن عطوفت و رأفت امام احساس می کردند.
ولی فکر و ذهن من از لحظه ای که خدام پای خود را از در این شهر گذاشتن تا آخر مراسم در این داستان بود:
ناقه ی امام آذین بسته ، کجاوه ی نقره ، پرده حریر انداخته ، کاروان رسید نیشابور.
نمی خواستند بایستند تا امام پیاده شود جمعیت مردم، می ترساندشان.
مردم طاقت نیاوردند امام را نبینند، دو نفر از بزرگان آمدند جلو
-آقا جان به حق پدر بزرگوارتان اجازه بدهید ببینیم تان و حدیثی بگویید از آنها.
ناقه را نگه داشتند پرده ها کنار رفت سر امام آمد بیرون ماه بود آفتاب بود نمی دانم هرچه بود در چشم مردم می درخشید.
مردم از هوش رفتند نعره ها زدند گریبان دریدند خودشان را انداختند روی خاکها و آن ها که نزدیک تر بودند ناقه اش را بوسه باران کردند و آنقدر گریه کردند که لباسهای شان خیس شد
ظهر شد ، روز به نیمه رسد فریاد و اشک و اشتیاق ادامه داشت.