مجيد هنوز نيامده بود. ياد حرف‌هايش افتادم. بوي ديگري داشت. رفتم پيش آن دو تا و پرسيدم:«اين‌جا باز هم شهيد داره؟ ».گفتند:« نمي‌دونيم. »

.اصرار كرديم.  يكي گفت:« شهيد آخوندي. ».يكي دو ساعت بعد به هوش آمدم. در خانه بودم و چند نفري دورم جمع شده بودند.

برگرفته از خاطرات مادر شهيد