خورشید دوم: دعای پدر
موقع برگشتن قرار شد پيادهروي كنيم. مجيد پشت من و پدرش ميآمد. بهش گفتم:« بيا جلو ميخوام حرف بزنم، اين طوري بايد برگردم پشت رو نگاه كنم سخته. ».
گفت:« من راحتترم. ».
پدرش به شوخي گفت:« ميترسي قدت رو ورانداز كنيم. ».
با خنده گفت:« دوست ندارم جلوتر از شما راه برم، دور از ادبه. ».
دعا كرديم عاقبت به خير شود و هر چه از خدا ميخواهد بگيرد. گفت:« از خدا ميخوام شما رضايت بدين برم جبهه. ».
من و پدرش با شنيدن اين حرف ساكت مانديم. بعد گفت:« راضي هستين عزيز دردانه شما توي خونه باشه و بقيه برن جون بدن؟ ».
خندهمان گرفت از اين كه دعايمان در حق مجيد به اين زودي برآورده شد.
برگرفته از خاطرات مادر شهيد
+ نوشته شده در پنجشنبه دوازدهم دی ۱۳۹۲ ساعت 19:3 توسط افق بسطام
|