موقع برگشتن قرار شد پياده‌روي كنيم. مجيد پشت من و پدرش مي‌آمد. بهش گفتم:« بيا جلو مي‌خوام حرف بزنم، اين طوري بايد برگردم پشت رو نگاه كنم سخته. ».

گفت:« من راحت‌ترم. ».

پدرش به شوخي گفت:« مي‌ترسي قدت رو ورانداز كنيم. ».

با خنده گفت:« دوست ندارم جلوتر از شما راه برم، دور از ادبه. ».

دعا كرديم عاقبت به خير شود و هر چه از خدا مي‌خواهد بگيرد. گفت:« از خدا مي‌خوام شما رضايت بدين برم جبهه. ».

من و پدرش با شنيدن اين حرف ساكت مانديم. بعد گفت:« راضي هستين عزيز دردانه شما توي خونه باشه و بقيه برن جون بدن؟ ».

خنده‌مان گرفت از اين كه دعايمان در حق مجيد به اين زودي برآورده شد.

 

برگرفته از خاطرات مادر شهيد