بفرما شير داغ، سر صبح مي‌چسبه. ».

احوال پرسي كردم و كنار سفره صبحانه نشستم و گفتم:« نوش جان داداش! ».
لباس بسيجي‌اش را پوشيده بود. گفتم:« تصميم خودت رو گرفتي؟ اين زن چكار كنه؟ چند ماه ديگه بچه‌ات به دنيا مي‌ياد. ».
ليوان شير را كه تمام كرد، گفت:« همه مردم خواهر و برادر من هستن. اگه ما نريم كي بره؟ ».
صورتش را نزديك گوشم آورد و گفت:« ته دل مادر و خانم من رو خالي نكن. بگذار برم اون دنيا شفاعت شما رو مي‌كنم. ».

برگرفته از خاطرات خواهر بزرگ شهيد