مسلم‌بن عقيل:

جواب نامه‌هاي مردم کوفه را نمي‌داد. تا وقتي تعداد نامه‌ها رسيد دوازده هزارتا. آن وقت بود که دست به قلم برد و جواب نامه‌شان را نوشت:

"مسلم، پسر عمويم، را به کوفه مي‌فرستم. اگر با او بيعت کرديد و او براي من نوشت که شما آماده‌ايد به کوفه مي‌آيم."

§

مسلم به پسرعمويش نوشت:

" مردم کوفه منتظرت هستند. هجده هزار نفرشان با من بيعت کرده‌اند. به محض اين که نامه به دستت رسيد به سمت کوفه حرکت کن. والسلام."

-------------------------

بعد از نامه‌ي مسلم اوضاع تغيير کرد. يزيد، عبيدالله را کرد حاکم کوفه. مردم کوفه جنايت‌هاي پدر او را هنوز فراموش نکرده بودند، ترسيدند و روي حرفشان نماندند. مسلم تنها ماند. حسين از مکه راه افتار به سمت کوفه. مسلم را در دارالاماره‌ي کوفه کشتند. هشتم ذي‌الحجه.

--------------------

در راه کوفه بودند که خبر شهادت مسلم رسيد. غمگين و گرفته گفت: "خدا رحمت کند مسلم را، به تکليفي که بر عهده‌اش بود عمل کرد و به بهشت رفت. آن چه بر گردن است باقي مانده."

بعد هم دختر مسلم را صدا کرد. نشاندش روي زانو. نوازشش کرد.

دختر انگار چيزي بفهمد گفت: "اگر پدرم کشته شود....."حسين گريه‌اش گرفت.

گفت: " آن وقت من پدرت هستم. دخترهايم، خواهرانت و پسرهايم، برادرانت."